عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شایدو اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
فاضل نظری
گاهی سکوت میکنی نه اینکه حرف برای گفتن نداری ، نه اینکه میخوای به طرفت احترام بذاری ، نه ، فقط به خاطر اینکه نمیدونی از کجا شروع کنی !
مبهوت از صحبت ها و حرف هایی که مثله شلاق توی مغزت میخوره . احساس میکنی تو یه مکان اشتباه با یه زمان اشتباه هستی . کاش زمین دهن باز کنه هرچی هست رو تموم کنه !
قبلش شاید قدرت کلمات رو دست کم میگرفتی ، قبلش شاید نمیدونستی آدما بدون توجه عوارض جانبی حرفشون را میزنند !
جالبش اینجاس که سکوتت رو به تایید حرفهاشون میگیرن ، آخر سر هم محکوم میشی و هیچ کاری ام از دستت بر نمیاد . همش در عرض یک دقیقه !
بعدترش که خلوت میکنی ، تحلیل ماجرا میکنی ، به فکرت میرسه که خودت هم ممکنه از این یک دقیقه ها سر دیگرون آورده باشی
دنیاست . بدون اینکه متوجه بشیم سر همدیگه بلا میاریم ، بدون اینکه متوجه بشیم خودمونو مدیون بقیه میکنیم
اما میدونی ، من فکر میکنم ما خودمون رو به نفهمی میزنیم ، چیزی باعث شده که نفهمیم ، چون با دو سه شب بیدار موندن و فوقش دو سه قطره گریه انتظار بخشیده شدن به خاطر چیزی که دقیق نمیدونیم چیه رو داریم !
خلاصه حواسم ، حواست باشه به شکستن های ندونسته و ناخواسته